55.
باور کن اینکه نوشتم نه بهخاطر تجویز این دارویت بود، که میدانی که دنبال شفا نبوده و نیستم. چرا، مینویسم. امّا ننوشتم که به “خط” شود “سیاه”. ننوشتم که بشود جادههایی برای “ویراژ دادنهای آخرش بنبست”. ننوشتم، برای اینکه “حک”تر بشود روی صفحهی پانورامایی سههزار و شیشصد درجهای دور تا دور، که زیر این پلکهاست، با طعم شور. چشم، دست، رفتن، صدا، نگاه، بودند همه و از “باهم”هایی که سفید هستند پیش چشمم. رنگ نمیزنم به اینها. بگذار مثل چسبهای روی “زخمهای هرگز نابوده” باشند، تمیز.
صفر. چراغ عقبی میگوید “بیدار شو، برو”.