غریبگی. صدای خنده، صورت اشک، و باز غریبگی. وزن زمین زیر پا و خیس باران اما غریبه نیست. وزن دستهای ...
ادامه مطلب
نسیم نیست، نه.
حالا که دست سرد شده؛ و فرداهایی که داد میزدند آمدیم و دست آخر فقط دست تکان میدادند؛ ...
ادامه مطلب
لعنت به این دیوار.
لعنت به این و آن لحظههایی که داشت اتفاقی میافتاد،
و دارد اتفاقی میافتد
و مفت مفت از دستشان ...
ادامه مطلب
مثل موج روی موج میزند این.
فکر را بلند می کند و زبانه می کشد و به زمین میزندش؛
به خصوص اینجا ...
ادامه مطلب
یک عمر باید باران ببارد؛
باور کن دو سه روز خیلی کم است،
برای پر کردن نیمهی خالی لیوان،
برای آهسته رفتن،
برای انعکاس ...
ادامه مطلب
55.
باور کن اینکه نوشتم نه بهخاطر تجویز این دارویت بود، که میدانی که دنبال شفا نبوده و نیستم. چرا، مینویسم. ...
ادامه مطلب
و اینک قصّابانند، نه در بنبستهای گمشده، در این بزرگراههای از دور دستهایشان پیدا کوههای سفید، ایستادهاند و چه سفید، ...
ادامه مطلب
از صبح این صدا که “دیره” میآید و این چنارهای بیخود سرخوش از پاییز، طلایی و قرمزشان صبح به صبح ...
ادامه مطلب
ارابهی خاطرات، خداحافط.
محبوس یک ادّعام،
مظنون یک آسمون؛
این ساعتا بهانهاس،
مجرم منم، تو زندون.
پس در این دیوار کجاس؟
دربون زندون کیه؟
نگو که پشت چوب و
خطّیه ...
ادامه مطلب